مرغ دیدم که به یک باغ به خود می بالید
مرغ دیدم که درون قفسی می نالید
مرغ آزاد چو اندیشه ی من می چرخید
مرغ بیچاره دروون قفسش می زارید
مرغ بیچاره از آن گه که به زندان افتاد
کس ندانست که آواز دلش آزادیست
منم آن مرغ سیه روز که در سینه ی تنگ قفسم
مردم آن روز که در دست تو و این قفسم
نیست من را خوشی و شادی و خوبی حالا
رفته دار و پدر و مادر و هر کار و کسم
با همه یارم و اما با من تک نفسم
رفته از یاد همه عشق و هوا و حوصم
مکن ای مرغ سیه روز ز هر جا نجوا
که در این تیره شبی نیست چراغی پیدا
گر از جان خودت ای دوست شدی سیر دگر
تو بگو حرفت دلت را به هوای . . .
خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو
خواهی تو روی بالا بی مصرف و ابلح شو
نظرات شما عزیزان:
sahar
ساعت9:18---12 ارديبهشت 1390
salam.mersi bekhatere webloge ghashanget.be manam sar bezan.mamnon
MARYAM
ساعت1:33---22 اسفند 1389
سلام،ممنون از لطفی که نسبت به وبلاگم داشتی،تو هم وبلاگ قشنگی داری،امیدوارم موفق باشی و سربلند
پیشاپیش عید رو هم بهت تبریک میگم،سال خوبی رو برات آرزو می کنم